ياد ياران،35 شهيد دفاع مقدس
ياد ياران،35 شهيد دفاع مقدس
خاطرات و وصيت نامه هاي شهيدان

فراز هایی از وصیت نامه شهید :

 

خداوندا تو را گواه مي گيرم كه به خاطر پول و مقام و شهرت به جبهه نيامدم و جز تو هدفي ندارم و جز رضاي تو چيزي در نظرم نيست.پروردگارا از تمام اعمال و كارهاي گذشته خود توبه مي نمايم.به شهادت علاقه دارم و از هيچ حادثه اي واهمه ندارم و جز خوف تو در دل ندارم.خداوندا از اينكه عمرم به گناه و عصيان گذران شده مرا به فضل و كرامتت ببخش و توبه ام را بپذير و لياقت شهادت به من عطا كن كه تشنه شهادتم. پروردگارا آرزويم پيروزي اسلام و مسلمين وسلامتي وصحت امام امت مسلمان امام خميني (ره) است

خداوندا اگرريخته شدن خون من كمكي در پيروزي اسلام كند حتي براي يك قدم عاجزانه از درگاهت خواستارم مرا به فيض شهادت نائل گرداني

 

فعالیت های قبل از انقلاب:

(از زبان برادر شهید)محمد از اولین کسانی بود که در برپایی تظاهرات علیه رژیم پهلوی نقش موثر داشت و بطور موثر در تظاهرات ها شرکت می کرد.با وجود این شرکت در تظاهرات کور کورانه و بدون آگاهی نبود. در زمان تظاهرات عده ای می خواستن  به نام تظاهرات مزرعه ی احیای(ملاک معروف) را غارت کنند یکی از اهالی آمد و به محمد اطلاع داد .محمد رفت و مانع شد. گفت که ما انقلاب نمی کنیم که اموال کسی را غارت کنیم  ما انقلاب کردیم که دین خدا حاکم باشد.کی دین  می گوید که اموال کسی را غارت کنید.اگر قرار است که اموال کسی هم مصادره شود باید حاکم شرع این کار را انجام دهدو مانع این عمل شد.

 

خاطره از دوران نوجوانی:

در نوجوانی اش برای او یک پیراهن دوخته بودیم ولی وقتی می خواستیم آن را بپوشد هی امروز و فردا می کرد و نمی پوشید.بالاخره یک روزمادرم ناراحت شد وگفت که کلی برای این لباس زحمت کشیده ؛چرا آن را تن نمی کنی؟ محمد گفت مادر جان؛لباس دوستان من کهنه است من چطور لباس تازه تن کنم . بده برادرم کوچکم بپوشد کهنه شد بده من.

 

اخلاق و رفتار شهید :

 محمد اخلاق بسیار نيكو و پسنديده داشت و با دوستان و آشنايان بسيار خاضع وخشرو بود همیشه به مستمندان کمک می کرد. هنگام کاردر مزرعه موقع نماز کار را تعطیل می کرد و نماز اول وقتش ترک نمی شد.فصل نوبر هندوانه وقت برگشتن از صحرا چند تا هندوانه درشت می چید و ما را هم که با آنها همسایه صحرا بودیم سوار موتور می کرد و هندوانه ها را به مستمندان روستا می داد.بعد از آن بسیار احساس خوشحالی می کرد و من و پسر عمویم جواد را دم در خانه مان پیاده می کرد. (به نقل بسیجی مهدی بهرامی)

 

خاطره ای از عموی  شهید:

در کودکی در سن نه سالگی وقتی که بچه بود و هنوز جنگ شروع نشده بود  در صحرا هنگام  کار به یکی از اهالی گفته بود که من می خواهم شهید شوم . آن شخص گفته بود که دیگر امام حسینی وجود ندارد که تو بخواهی در رکاب  او شهید شوی (بدلیل بی اطلاعی از شهادت ) و در پاسخ گفته بود که شهادت یعنی کشته شدن در راه خدا و من دوست دارم در راه خدا کشته و شهید شوم.

 

خاطراتی از زمان های حضور در جبهه  :

شهيد پس از تشييع پيكر يكي از دوستان نزديك خود شهيد حسن رجبي با عزم و اراده به سوي جبهه رهسپار ميشود با وجود اينكه فصل برداشت محصول بوده و ايشان سرپرستي خانواده را بر عهده داشته مادر برادرش را سوي جبهه ميفرستد تا او را برگرداند ولي وي امتناع ميكند وقتی به مرخص می آید مادر  مانع برگشتن دوباره ایشان  به جبهه می شود . خطاب به مادرش ميگويد:من در سرپل ذهاب پدري ديدم كه دختري 9 ساله را كه ميان پتو گرفته و پيش ما آورد در حالي كه به شدت گريه وناله ميكرد گفت:گناه دختر 9 ساله من چيست كه به او تجاوز کرده اند...

من براي حفظ ناموس كشورم می روم. مادر شهيد با شنيدن اين سخنان با رضايت كامل ميگويد برو فرزندم خدا پشت و پناهت

 

خاطره از زبان هم رزمان هم روستایی:

به ما و مخصوصا به همسنگرانش گفته بود که دعا کنید که من شهید شوم و از اسارت می ترسم .می ترسم که نتوانم زیر شکنجه های دشمن دوام بیاورم و ایمانم را از دست بدهم .  تقدیر این بود که  دستگیر شود اسیر شود و در زندان های بعثی  به شهادت برسد.محمد از امتحان اسارت هم سربلند بیرون امد .

 همچنین محمد اخلاق جالبی داشت شاید گاهی هم خنده دار هنگام درو گندم وقتی به صحرا می رفتیم حتما آب و آفتابه همراه خودش می برد. پدر خدا بیامرزش می گفت آخه چقدر تو (نودورامات)  وسواس هستی.گوش نمی کرد.می گفت آب نباشد نماز نمی چسبد

 

خاطره بعد از شهادت محمد از زبان مادر:

بعد از شهادتش شبي با خواهر كوچكش در خانه ي بدون حفاظي (بدون ديوار) و بدون سرپرست بوديم نيمه شب زمستاني بود و به شدت برف ميباريد در آن هنگام  دخترم گرگی را که در کنار خانه پرسه می زده را می بیند دخترم از ترس گريه ميكرد. ميترسيديم گرگ گرسنه از پنجره داخل خانه شده و به ما حمله ور شود. همان لحظه از ته قلب از پسر شهيدم كمك خواستم و گفتم پسرم ؛ مادرو خواهرت در خیمه ها بی کس مانده اند .الان سخت ترین لحظه مادرت است.اگر  به فریادم نرسي شيرم را حلالت نميكنم چشمانم را بستم و همان لحظه احساس كردم كه محمد چراغ بدست آمده و صدايم ميزند. تمام حیاط خانه روشن شده بود.مطمئن بودم که خواب نبود .چه کسی می توانست در آن وضعیت بخوابد؟ مادر جان بلند شو من اينجایم 

چشمانم را باز كردم ولي او را نديدم ولي قلبم آرام گرفت و ديگر نميترسيدم وقتي از پنجره بيرون را نگاه كردم گرگ رفته بود.

 

خاطراتی از همرزم شهید، سیف علی یار محمدی:

شب عملیات ثار الله با شهید محمد نجفی  هم سنگربودیم و یادم هست که ایشان دستی به محاسن خود کشید و پرسید آیا من شهید می شوم؟من نگاه کردم دیدم خیلی نورانی شده و دلم نیامد بگویم بله و پرسیدم من چه ؟ایشان جوابی نداد.محمد گفت اگر من شربت شهادت نوشیدم در قیامت در صف شهدا تو را شفاعت خواهم کرد و اگر تو شهید شدی مرا شفاعت کن بعد از من قول گرفت که اگر من شهید شدم مرا به مردم بشناسان تا سنگرما خالی نماند .امام تنها نماند..  ایشان شهید شد و من از قافله جا ماندم

 

 

آموزش نماز :

(به نقل از خواهر شهید)وقتی بچه بودیم همه ی خواهر ؛برادرها را دور هم جمع می کرد و ما با هم نماز می خواندیم او با صدای بلند می خواند و ما هم بعد ازاو تکرار می کردیم و بعد از نماز اشکالات مان را تصحیح می کرد.

 

خبر شهادت شهید :  (نقل از خواهر شهید)

       بعد از مفقود الاثر شدن محمد ما دیگر اطلاعی از او نداشتیم تا اینکه بعد از 12 سال چشم انتظاری ما را برای شناسایی عکس شهید خواستند.

من به اتفاق مادرم به شناسايي عكس شهدا رفتيم ايشان با ديدن عكس شهيد بسيار خونسرد و آرام آيه شريفه (انالله و انا اليه راجعون) را بر زبان آورد بدون اينكه حتي قطره اي اشك بريزد.و وقتي با گريه وناله من و خواهرانم مواجه شد از ما دلجويي كرد و گفت صبور باشيد كه اين داغ در مقابل داغ حضرت زينب بسیار ناچیز است.مادرم زن محکم و صبوری بود.با وجود اینکه ايشان بعد از فوت پدرم بی سرپرست  شده بود برادرم را به جبهه فرستاد.زندگی با سه فرزند صغیر مشکل بود ولی ایشان هیچ وقت زبان به گله و شکایت نمی گشود.

 

 

خاطره ای از زبان خواهر زاده شهید :

زماني كه پدرم سرباز احتياط بوده خانه ما بدون سرپرست بوده شبي صداي زوزه باد وشدت آن باعث ميشود كه سيني در حياط بيافتد و موجب ترس ونگراني مادرم شود. مادرم گريه كنان ميگويد خدا اي كاش چيزي از مال دنيا داشتم كه اين دزد با خود ببرد و به حريم خانه داخل نشود و از ته قلب برادر شهيدش را صدا ميزند و در عالم خواب و بیداری ايشان را ميبيند كه وارد خانه شده و موجب تسلي خاطر مادرم ميشود

همچنين در موردي ديگر از قول خواهر شهيد كه ميگويد خانه ما دچار حريق شد ومن تا بچه های کوچکم را از خانه خارج کنم آتش شدت گرفت و نتوانستم آن را خاموش کنم . تنها بودم و کسی نبود تا کمکم کند .گريه كنان برادر شهيدم را صدا زدم همان زمان تكه هاي گچ از سقف روی آتش ريخت و آتش خاموش شد.محمد چه قبل و چه بعداز شهادتش  به من  کمک می کرد و می کند.

خاطرات برادر شهید مجید نجفی

 

-         محمد از همان دوران نوجوانی اش آرزوی شهادت داشت   و این مطلب را از رفتار و حرکاتش می شد فهمید

-         من کلاس پنجم بودم و با هم تراکتور را باز کرده بوده تا تعمیر کنیم . به من می گفت که داداشم نگاه کن و به من بگو که کدام پیچ مال کجاست .تو باید یاد بگیری و گاهی عمدا پیچ ها را عوضی می بست تا من بگویم و مطمئن شود که من یاد می گیرم . می گفت نگرانی من تو و احمد است .شما باید زود کارها را یاد بگیری تا من خیالم راحت باشد. بعد از من سرپرست خانواده تویی من آن موقع منظورش را نمی فهمیدم .تعمیر تراکتور ؛ شخم کردن زمین ؛آبیاری کردن و… را به همین منوال یکی یکی محمد به من یادمی داد. من دوم راهنمایی بودم که محمد راهی جبهه شد و دیگر برنگشت

-         هنگامی که محمد به همرا ه یکی و نفر از اهالی روستا از خدمت سربازی برمی گشته توسط عوامل کومله دموکرات دستگیر می شود و از آنها سوال می شود که سربازید یا پاسدار و از آنجا که آنها سرباز بوده اند قرار می شود در ازای توهین به امام آزاد شوند ولی محمد با وجود آزادی دوستانش به این کار گردن نمی دهد و بنابراین دوستانش آزاد و او اسیر و شکنجه می شود.ایشان آنقدر شلاق خورده بود که پشتش کامل تیره و کبود شده بود.بعد از مراجعه به روستا به مادرم گفته بود که از ترس کومله دموکرات عکس امام را جویدم و دلم نیامد که تفش کنم  و قورتش دادم .مادر به نظرت کار گناهی انجام داده ام؟

-         بچه که بود بابت حق الزحمه ی معلم مکتب گندم  می بردیم .به پدرم گفته بود که به تور گونی بدوزیم وپر کنیم از گندم ببریم برای میرزا.او خیلی زحمت می کشد و یک گونی برای او کم است

-         در زمان ستم شاهی در اولین  تظاهرات  که محمد از عوامل اصلی برپایی آن بودعده ای از اهالی ده که دورا دور با ما قرابت فامیلی به خانه ما آمده و به پدرم گفته بودند که محمد فروشگاه را آتش زده و قصد آشوب دارد وپدرم بعد از برگشتن محمد او را دعوا کرد.ولی محمد با کمال آرامش به حرف های او گوش کرد و بعد گفت که ما قصد آشوب ندارم و قرار است امام خمینی به ایران بیاید و... و پدرم را  کاملا توجیه کرد

-         یادم هست که اولین اعلامیه ها وعکس ها را آقای علی رسولی به روستا از قم آورده بود.محمد مرا به خانه آنها فرستاد و من عکس و اعلامیه ها را از او گرفتم و آوردم .محمد یکی از عکس ها را در خانه چسباند و بقیه رو پخش کرد

-         بعد از شهادت امامعلی طیبی که از اقوام ما هستند محمد به خانه آنها بسیار رفت و آمد می کرد و نمی گذاشت احساس تنهایی کنند.شب ها  با محمد می رفتیم خونه اونها و مادرامامعلی (ره) سکینه خاله به خانه ما می آمد تا احساس تنهایی نکند

-         محمد وقتی به صحرا می رفتیم یکی از اهالی روستا را که ناتوان بود به صحرا برای کار می برد.می گفتند محمد حالا که کار گر می آوری سالمش رو بیاور از دست این بنده خدا که کاری بر نمی آید.محمد می گفت من او را برای کار نمی آورم

-         محمد به حلال و حرام بسیار اهمیت می داد .موتورسیکلتمان رو با خانواده حاج اسد اسماعیلی شریک بودیم .محمد سوار نمی شد مگر در موارد ضروری .نکنه ما بیشتر از آنها سوار شویم

 


نظرات شما عزیزان:

ابوذر
ساعت19:35---27 آذر 1391
خدا رحمتش کنه.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نوشته شده در تاريخ شنبه 3 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط مسعود اوجي و مهدي رضايي